پیکر نوجوانی بر خاکهای داغ شلمچه ماند تا امروز بیدار بماند | روی بازگشت به خانه را نداشتیم
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «حسین صادقی» نوجوانی ۱۵ ساله بود که برای دفاع از کیان کشور راهی جبهه شد؛ نوجوانی که در جریان پاتک دشمن به اسارت درآمد و در همان ساعات اولیه اسارت، در برابر دیدگان همرزمانش، بر اثر اصابت خمپاره پای خود را از دست داد و بر خاکهای گرم شلمچه جا ماند. ماندنی که امروز، پس از سالها، یادآور بیداری آگاهی و مسئولیتی تاریخی است. او در وصیتنامهاش نوشته است: «دوست دارم آیندگان از بردن نام من و امثال من احساس افتخار کنند.» حسین رفت تا کشور و هممیهنانش بمانند و راهی را گشود که امروز نیز برای اعتلای این سرزمین ادامه دارد.
در کنار روایت همرزمان، برادر شهید که همپای حسین در جبهه حضور داشت، در خاطرهای از روزهای پس از مفقودشدن او روایت میکند؛ از حس شرمندگی بازگشت، از این پرسش تلخ که «چگونه میتوانستم به خانه برگردم و در چشمان مادرم نگاه کنم؟» سالها چشمانتظاری خانواده ادامه یافت و هنوز، پس از گذشت دههها، پیکر حسین به آغوش خانواده بازنگشته است.
آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس، محمدرسول حسنحسینی در گفتوگویی با نوید شاهد فارس از نحوه شهادت شهید حسین صادقی روایت میکند. با ما همراه باشید.

نوجوان پر شور 15 ساله در دفاع از میهن
شهید «حسین صادقی» پانزدهم فروردین سال ۱۳۵۲ در روستای بانش از شهرستان بیضا دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در دل کوه و دشت، در میان سادگی و صداقت روستاییان سپری کرد تا آنکه به سن مدرسه رسید و مسیر تحصیل برای او آغاز شد.
در سالهای راهنمایی، اندیشه رفتن به جبهه و روحیه فداکاری برای وطن و آزادی در وجودش شکل گرفت. شوق حضور در سرزمین ایمان او را از فضای درس و مدرسه دور کرد و به سوی میدان گذشت و ایثار کشاند. سال ۱۳۶۵ راهی کردستان شد و پس از مدتی کوتاه بار دیگر تصمیم به حضور در جبهه گرفت. آخرین حضور او در خرداد ۱۳۶۷ و در جریان پاتک شلمچه رقم خورد؛ عملیاتی که پس از آن دیگر نشانی از وی به دست نیامد.
آخرین فرزند، اولین داوطلب / روی بازگشت به خانه را نداشتیم
برادر شهید در خاطرهای روایت میکند: سال ۱۳۶۷ بود و حسین تصمیم خود را برای رفتن به جبهه قطعی کرده بود. این در حالی بود که او آخرین فرزند خانواده بود و همه ما تلاش کردیم او را از این تصمیم بازداریم. با این حال حسین در پاسخ گفت مگر جبهه رفتن نوبتی است؟! هرچه اصرار کردیم نظرش تغییر نکرد و در عوض ما را تشویق کرد که خود نیز عازم جبهه شویم. در نهایت همه برادران به همراه پدر راهی جبهه شدیم.
در جریان درگیریها، نیروهای بعثی با پوشش نیروهای ایرانی به ما پاتک زدند و در آن شرایط من و برادرانم از یکدیگر جدا شدیم. فضای آشفتهای شکل گرفته بود. پس از جستوجوی فراوان، پدر و یکی از برادرانم را پیدا کردم، اما هرچه به دنبال حسین گشتم، اثری از او نیافتم. پدرم با اندوه میگفت با چه رویی به خانه بازگردم. حدود ۲ و ۳ هفته توان بازگشت به خانه را نداشتیم. پس از آن ناچار به خانه برگشتیم، اما نمیتوانستیم به چشمان مادر نگاه کنیم و بگوییم از حسین خبری در دست نیست.

روحی بزرگ در سنی کم
سالها در جستوجوی خبری از برادرم حسین بودیم. پس از آزادی اسرا، به سراغ آنان رفتیم و آنچه شنیدیم چنین روایت شد: در جریان یک پاتک، به اسارت نیروهای بعثی درآمده بودند. اسرا را به صف کردند و به سمت خط عراق انتقال دادند. همزمان با اصابت آتش توپخانه ایران و توپخانه بعثیها به منطقه، پای حسین قطع شد. ما به سوی حسین رفتیم تا بتوانیم به او کمک کنیم، اما بعثیها اجازه ندادند حسین را همراه خود ببریم. حسین در بیابانهای اطراف تنها ماند و از قافله اسرا جا ماند. از آن زمان تاکنون هیچ نشانی از حسین به دست نیامد و مادرم همچنان چشمانتظار اوست.
برادرم حسین در وصیتنامهاش چنین مینویسد: برادر و خواهر گرامی پدر و مادر مهربان رزمنده و روحانی مبارز حقیر کوچکتر از آنم که به شما نصیحت کنم، اما به شما وصیت میکنم که پشتیبان امام، ولایت فقیه باشید که هر چه آزادی و آسایش است از امام روح الله به ما رسیده است من جانم را فدای کشور و امام میکنم شاید این قطره خون بتواند راهرو امام حسین باشد. سن من کم است، اما روحم سرشار از فعالیت و عشق به ولایت است. میخواهم آیندگان از بردن نام من و امثال من احساس افتخار کنند. به شما سفارش میکنم راه شهدا را ادامه دهید و نگذارید حسینِ زمان تنها بماند. مانند مردم کوفه نباشید و به فرمان امام لبیک بگویید تا در پیشگاه خدا شرمنده نباشید. دستت را میبوسمای مادر که مرا آزاد پروراندی؛ به جای رخت دامادی، کفن خونین بر تن دارم. والسلام، حسین صادقی.

پیکر نوجوانی بر خاکهای داغ شلمچه ماند تا امروز بیدار بماند / حسین نوری شد در شلمچه تا چراغ راه زائران شود
آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس، «محمدرسول حسنحسینی» در گفتگویی با نوید شاهد فارس از روزهایی میگوید که به عنوان نیروی بسیجی راهی جبهه شد و سپس به اسارت دشمن بعثی درآمد و ۲۷ ماه از عمر خود را در اردوگاه تکریت ۱۲ گذراند. او اکنون از نحوه اسارت و لحظه شهادت شهید حسین صادقی روایت میکند.
چهارم خرداد سال ۱۳۶۷ به عنوان نیروی بسیجی لشکر ۱۹ فجر، گردان حضرت رسول صلیالله، در منطقه شلمچه حضور داشتم و شهید حسین صادقی نیز از نیروهای همین گردان بود. من در جمع گردان محمد رسولالله بودم. چهارم خرداد ۱۳۶۷، صبح زود دشمن تک زد و حدود ساعت ۶ صبح دشمن حمله خود را آغاز کرد. در آن روز آرپیجیزن بودم و شهید صادقی به عنوان نیروی کمکی در کنار من حضور داشت. در جریان درگیری، آقای رنجبر از ناحیه دست مجروح شد و او را به عقب منتقل کردند و من به همراه حسین صادقی در خط باقی ماندیم.
میان خط خودی و خط بعثی بودیم. خمپارههای خودی هنوز فعال بود. ما در خط مستقر بودیم و آتش میان دو خط ریخته میشد تا دشمن نتواند پیشروی کند. پس از حدود ۴ ساعت درگیری، با تک دشمن خط لشکر قیچی شد و من و شهید صادقی به اسارت درآمدیم.
دستهای ما را از پشت بستند و همراه چند مجروح بعثی که از ناحیه دست، پا و کمر بر اثر تیر و ترکش آسیب دیده بودند، به سمت خط دشمن حرکت دادند. در همان مسیر، یک گلوله خمپاره ۱۲۰ در فاصله حدود ۲۰ متری سمت راست ما به زمین خورد و منفجر شد که بر اثر آن چند نفر از مجروحان بعثی کشته شدند. در این انفجار، پای راست شهید صادقی از بالای زانو قطع شد و خونریزی شدیدی پیدا کرد. دستهای من همچنان از پشت بسته بود و نتوانستم کاری برایش انجام دهم. حتی یکی از بعثیها حاضر نشد دستهای مرا باز کند تا دستکم بتوانم جلوی خونریزی حسین را بگیرم.
شهید صادقی چند بار بیهوش شد و من فقط با تنم او را تکان میدادم و صدایش میکردم تا به هوش بیاید. حدود نیم ساعت کنار او ماندم، اما شهید صادقی همچنان بیهوش بود. خون زیادی از بدنش رفته بود و در همان وضعیت ما را از یکدیگر جدا کردند. به احتمال زیاد همانجا به شهادت رسید، چرا که کسی نبود به او کمک کند.
در این میان یکی از بعثیهایی که زنده مانده بود، با سر و صدا، همراهانش را خبر کرد و با کمک آنان توانستند آن محل را ترک کنند و شهید صادقی همانجا باقی ماند. هنگام حرکت دادن من از بالای سر او، آقای طاهری و دو اسیر دیگر را نیز به ما ملحق کردند و همگی را به سمت خط بعثیها بردند.
پیکر حسین بر خاک گرم شلمچه جا ماند؛ نه فقط نشانی از مظلومیت، بلکه برای بیداری امروز. او رفت تا نامش و نام همه آنان که از جان گذشتند، در حافظه تاریخ بماند؛ چنانکه خود خواسته بود آیندگان از بردن نامش احساس افتخار کنند. حسین ماند تا راه روشن بماند.
و بدان ای حسین، تو مایه افتخار این نسل هستی. بدان هنوز مردانی هستند که برای دفاع از این مرز و بوم و پاسداری از اسلام، جان خویش را نثار میکنند. تو رفتی، اما راهت و نامت تا ابد جاودانه است.
گفتگو از صدیقه هادیخواه